استاد و شاگرد
نوشته شده توسط : My Dear


بانگ برداشتم: _آه، دختر!

واي ازين مايه بي‌بند و باري!

بازگو، سال از نيمه بگذشت!

از چه با خود كتابي نداري؟

-مي‌خرم

- كي؟

- همين روزها

- آه ...

آه ازين مستي و سستي و خواب!

معني وعده‌هاي تو اين است:

«نوشدارو پس از مرگ سهراب»!


از كتاب رفيقان ديگر

نيك دانم كه درسي نخواندي

ديگران پيش رفتند و، اينك

اين تويي كاين چنين بازماندي ...


ديده‌ي دختران بر وي افتاد

گرمْ اَز شعله‌ي خود پسندي.

دخترك ديده را بر زمين دوخت

شرمگين زين همه دردمندي.


گفتي از چشمم آهسته دزديد

چشم غمگين پر آب خود را

پاپي پا نهاد و نهان كرد

پارگي‌هاي چوراب خود را.


بر رخش، از غرق، شبنم افتاد

چهره‌ي زرد او زودتر شد

گوهري زير مژگان درخشيد

دفتر از قطره‌يي اشك، تر شد-


اشك نه، آن غرور شكسته

بي‌صدا، گشته بيرون ز روزن

پيش من يك به يك فاش مي‌كرد

آنچه دختر نمي‌گفت با من:


«چند گويي كتاب تو چون شد؟

بگذر از من كه من نازم ندارم!

حاصل از گفتن درد من چيست،

دسترس چون به درمان ندارم؟»


خواستم تا به گوشش رسانم

ناله‌ي خود كه: اي واي بر من!

واي بر من، چه نامهربانم!

شرمگينم ببخشاي بر من!


ني تو تنها ز دردي روانسوز

روي رخسار خود گرد داري:

اوستادي به غم گرفته

همچو خود صاحب دردي داري...


خواستم بوسمش چهر و گويم:

ما دو زاييده‌ي رنج و درديم

هر دو شاخه‌ي زندگاني

برگ پژمرده از باد سرديم...


ليك دانستم آنجا كه هستم

جاي تعليم و تدريس و پندست،

عجز و شوريدگي از معلم

در بر كودكان ناپسندست-


بر جگر سخت دندان فشردم

در گلو ناله‌ها را شكستم

ديده مي‌سوخت از گرمي اشك

ليك بر اشك وي راه بستم


با همه درد و آشفتگي، باز

چهره‌ام خشك و بي‌اعتنا بود،

سوختم از غم و كس ندانست

در درونم چه محشر به پا بود...


سيمين بهبهاني

از سال‌هاي آب و سهراب







:: بازدید از این مطلب : 236
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : شنبه 23 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: